-
وقتی رعنا خواب است
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 13:06
آرام آرام دارم عادت می کنم که همه چیز دارد تغییر می کند .سال ها پیش که می رفتم هنوز آن درخت توتی که پدر بزرگ کاشته بود نهالی بیش نبود، اما امروز حتی یادگاری های نوشته شده روی درخت ،شاید همسن من باشند یا رعنا!فرقی نمی کند.ما دوقلو هستیم،دوقلوهایی که سی سال از هم دور بودیم.قصه اش هم مثل این سی سال دور و دراز است.آن موقع...
-
حالا هزاران نقشه در سرم است!
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 12:58
حالا که سرم درد گرفته،همه آمدهاند عیادتم!سرم گیج می خورد.نه حال درست و حسابی دارم که به سلامشان جواب دهم و نه رویم می شود.اصلا دوست ندارم هیچ کدامشان را ببینم.مادرم می گوید:آخر این چه کاری بود کردی پسر!اما مگر این چیزها توی کتم می رود.حرف باید حرف خودم باشد.بی برو و برگرد جواب همه را می دهم.بخصوص آنهایی که سرشان درد...
-
خیالهایی حوالی ساعت ۲ بامداد!
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 19:42
باز همان حس عجیبی را پیدا کردهام که سال قبل یکی از همین شبها سراغم آمده بود.همان تاریکی خوفناک و هراس آوری که خیلی از شبها مثل بختک مرا به تختخوابم میخکوب میکرد و حتی قدرت حرف زدن را هم از من میگرفت.درست مثل کسی که خواب میبیند و هر چه تلاش میکند که فریاد بزند نمیتواند و دست آخر هم پشیمان میشود.من تنها زندگی...
-
هوای قبل از مردن!
یکشنبه 17 خردادماه سال 1388 09:21
هنوز سرگیجه رهایم نمی کند.مادر ایستاده بالای سرم و گریه می کند.بوی برنج دودی میآید و دوباره مست می شوم.دوستانم دورم حلقه زده اند و سرشان را تکان می دهند.می دانم که نیستم و باید باور کنم که باید بروم.رفتنی ام! باید منتظر اوس خلیل باشم.با قاطر یک چشمش.پدرم هنوز دارد گوشه اتاق اشک می ریزد.گاهی به مادر نگاه می کند و...
-
بانو
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 18:42
هوا که تاریک می شود باز دوست دارم تنها باشم.یاد بانو می افتم.انگار خاطراتم توی هوا وول می خورند،همه چیز شبیه گذشته می شود.انگار همه کاغذها،عکس ها،خاطرات توی اتاق می چرخند.دست هایم را روی سرم می گذارم.می چرخم و باز بانو می گوید" دیوانه شده ای؟" راهم را می کشم سمت همان کوچه که بارها با بانو تا آخرش رفته...