خیال‌هایی حوالی ساعت ۲ بامداد!

باز همان حس عجیبی را پیدا کرده‌ام که سال قبل یکی از همین شب‌ها سراغم آمده بود.همان تاریکی خوفناک و هراس آوری که خیلی از شب‌ها مثل بختک مرا به تختخوابم میخکوب می‌کرد و حتی قدرت حرف زدن را هم از من می‌گرفت.درست مثل کسی که خواب می‌بیند و هر چه تلاش می‌کند که فریاد بزند نمی‌تواند و دست آخر هم پشیمان می‌شود.من تنها زندگی می‌کنم.البته نه تنهای تنها.منظورم این است که گاهی تنها هستم و تاریکی هم همان لحظات سراغم می‌آید.درست سر ساعت!همان موقع که تنها توی تختم پهلو به پهلو می‌شوم و به چیزهای زیادی فکر می‌کنم؛به رفتن همسرم که گویا با خودش قرار گذاشته از هفت روز هفته،پنج شبانه روز را خانه مادرش باشد و همان شب‌ها تاریکی مثل مهمان نا‌خوانده ،مرا به بی‌خوابی همراه با کابوس دعوت می‌کند.چند شب است بی‌خوابی به سرم زده و تصمیم گرفته‌ام جرات بیشتری به خود بدهم.راستش این مشکل از موقعی پیش آمد که ساعت دو بعد از نیمه شب خوابیدم.بعد از این که خوابم گرفت،روی تخت پهن شدم.اما فکرهای مختلف مانع از آن می‌شد که راحت بخوابم.پشتم به در حمام بود که در اتاق خوابمان،درست روبروی پنجره‌ی رو به خیابان قرار داشت.اول فکر کردم اشتباه می‌کنم،اما بعد از لحظه‌ای احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده.از ترس زبانم بند آمده بود و جرات اینکه برگردم و پشت سرم را نگاه کنم نداشتم.شاید اگرهم داشتم،نمی‌توانستم.زبانم سنگین شده بود و فقط درون خودم صدایی را می‌شنیدم‌که بعدا هم یادم رفته بود که چه می‌گفت.شاید حدود ده دقیقه طول کشیده بود و بعد با ترس برگشته و کسی را ندیده بودم و لیچار بار زنم کرده بودم.حالا بعد از دو سال باز همان سایه سیام سراغم آمده و مرا به فکر فرو برده.فکری که همیشه برایم مشکل ساز بوده و ترس از این که زنم از ماجرا بویی ببرد،مرا به وحشت می‌اندازد.از این که بگوید دیگر در این خانه زندگی نمی‌کند و یا بگوید از تنهایی می‌ترسد و مرا هر روز در خانه نگه دارد و از کارهای روزانه‌ام باز بمانم.سایه همیشه دنبالم است.حتی اگر چراغی روشن نباشد،صدای نفس‌اش را حس می‌کنم حتی یک بار به فکرم رسیده بود پیش یکی از همین دعا نویس‌ها یا چه می‌دانم رمال‌ها بروم،اما ترسیده بودم مردک پیش خودش به ریش نداشته‌ام بخندد و یکی از همین جادوهایی که با آب زعفران نوشته را کف دستم بگذارد من خوش باور هم مشتی اسکناس بی‌زبان که برای به دست آوردنش یک ماه تمام پله‌های اداره را بالا و پایین رفته‌ام را داخل پاکت بگذارم و آرام روی میزش بگذارم.اما بعد پشیمان شدم.دو راه بیشتر نبود؛ یا باید پیش دعانویس می‌رفتم و یا با این سایه که نمی‌دانستم چه قیافه‌ای دارد کنار می‌آمدم.به نظرم راه دوم بهتر بود.اصلا شاید با هم دوست می‌شدیم و من هم از تنهایی در می‌آمدم.اما همان شبی که این تصمیم را گرفتم از سایه خبری نشد.حتی تا نزدیکی صبح هم توی تختم پهلو به پهلو شدم،ولی از سایه خبری نبود.نگران شده بودم و بی‌صبرانه انتظار فردا شب را می‌کشیدم.در دل دعا می‌کردم که فردا شب هم تنها باشم.اما باز ترسیدم.وقتی یادش افتادم بدنم سرد شد و باز در جا میخکوبم کرد.فردا شب‌اش هم تنها بودم.منتظر یک اتفاق.اگر چه قبل از هر چیز خودم را آماده هر گونه عکس العمل کرده بودم.روی تخت دراز کشیده بودم که احساس کردم خوابم.یک چیز بین خواب و بیداری.گربه‌ای خاکستری و پشمالو که پیش از این ندیده بودمش را جلوی آینه اتاق دیدم.می‌خواستم بلند شوم که هر چه تلاش کردم نتوانستم.یک لحظه ترسیدم متوجه حضور من شود و به رویم بپرد و صورتم را با چنگال‌هایش زخمی کند.صورت‌اش عجیب شبیه زنم بود.با همان نگاه مکارانه.شاید هم خودش باشدو می‌خواهد با این کارها به همه ثابت کند که آدم ترسو و بزدلی هستم.شاید هم چیز‌خورم کرده باشد.