حالا هزاران نقشه در سرم است!

حالا که سرم درد گرفته،همه آمده‌اند عیادتم!سرم گیج می خورد.نه حال درست و حسابی دارم که به سلامشان جواب دهم و نه رویم می شود.اصلا دوست ندارم هیچ کدامشان را ببینم.مادرم می گوید:آخر این چه کاری بود کردی پسر!اما مگر این چیزها توی کتم می رود.حرف باید حرف خودم باشد.بی برو و برگرد جواب همه را می دهم.بخصوص آنهایی که سرشان درد می کند برای کل کل کردن با من!اصلا دوست دارم دراز بکشم و از جایم هم بلند نشوم.مادرم می گوید بد است پسر!پدرم درست روبروی من نسشته و فقط چشم غره می رود.عادتش است.از همان موقعی که کوچک بودم به این رفتارش عادت کرده ام.اصلا می خواهم لج کنم.بعد به خودم می گویم که آخرش چی؟به زنت فکر کن و دختر کوچکت.فقط نمی شود خودت را ببینی.دوست دارم بخوابم.اما مگر می شود توی این شلوغی خوابید.از همان ابتدا هم حساس بودم.وقتی می خواستم بخوابم مگس هم نباید پر می زد.اتاق را هم تاریک کرده بودم.یادم هست دو سه بار هم زنگ خانه را از جا کنده بودم.این آخری ها دیگر روی کاغذ می نوشتم و پشت در می چسباندم.بعد دیگر کسی دستش را روی زنگ نمی گذاشت.از همه بدم می آید!حالا آمده اند و می گویند حالت چطور است؟اصلا دوست دارم تنها زندگی کنم.چه اشتباهی کردم زن گرفتم.داشتم زندگی ام را می کردم.حالا بیا و درستش کن!اصلا طاقت یک لحظه صبر کردن را ندارم.حس می کنم هر روز پیر می شوم.مادرم می گوید بکن تا ببینم به کجا می رسی؟این همه کتاب می خوانی برای چی؟این همه فیلم و مجله داری که چه کار کنی؟مگه تو علامه هستی؟پدرم نیشخند می زند و می گوید دانشمند ها هم انقدر کتاب ندارند و نمی خوانند!از همان اول هم مسخره می کرد.می گوید چرا کارگاه شعر می روی؟ بچسب به زندگی ات پسر! مگر حالیم می شود.انگار مغز خر خورده ام.دلم می خواهد همه را از خانه بیرون کنم.بلند می شوم.فقط زنم خانه است و دخترم را آرام می کند.