بانو

هوا که تاریک می شود باز دوست دارم تنها باشم.یاد بانو می افتم.انگار خاطراتم توی هوا وول می خورند،همه چیز شبیه گذشته می شود.انگار همه کاغذها،عکس ها،خاطرات توی اتاق می چرخند.دست هایم را روی سرم می گذارم.می چرخم و باز بانو می گوید" دیوانه شده ای؟" راهم را می کشم سمت همان کوچه که بارها با بانو تا آخرش رفته بودیم.اولین بار همان جا بوسیدمش!اعصابم که به هم می ریزد دستم را به دیوار می گیرم.بانو می گوید: " تو آدم بشو نیستی! ". دیگر دوست ندارم پا به اتاق بگذارم.می ترسم تا برسم باز همه چیز دورم بچرخد و باز صدای بانو توی گوشم بپیچد که " آدم شو! ".آدم که نمی شوم!می دانم که خودم را به آن راه می زنم.بانو در گوشم می گوید:" ... خودتی! ".نگاهش که می کنم باز دهانم قفل می شود.اینجا تمام آدم ها شبیه بانو هستند و بانو شبیه همه!همه باز انگار دورم حلقه زده اند،می چرخند دورم و در گوش هم در مورد من صحبت می کنند.بانو کمی دورتر نگاهم می کند و من دست می زنم و دور خودم می چرخم.انقدر چرخ می خورم که از حال می روم.به هوش که می آیم بانو بالای سرم است.نگاهم که می کند،بیرون را نگاه می کنم.دستم را می گیرد.دیگر رویم نمی شود نگاهش کنم.بانو گریه که می کند دلم می گیرد،می گویم:" می نویسمت بانو!".دیگر نه سیاه می شوم نه بازیچه!فقط نگاهم می کند.قهوه و سیگارم آماده است.روبروی تلویزیون ساعت ها نشسته ام روبروی قاب عکس بانو.انگار خودم دوست دارم که به من بگوید" آدم نیستی،می دانم".بیرون که می روم بانو همیشه دنبالم است.لحظه ای رهایم نمی کند که باز دوره ام کنند و دستم بیندازند.فرقی نمی کند صبح باشد یا شب.می گوید فقط سیاه نشو!.می روم و بازبانو پشت سرم است.سلام می کنم و بانو هلاک سلام هایم می شود.هوا سیاه می شود و من دست های بانو را می گیرم.باد می آید و بانو را با خودش می برد.من دور سیاهی ها می چرخم و بانو را صدا می زنم.بانو ریز ریز می خندد و نمی دانم از کجا دوباره پیدایش می شود.من موهایش را شانه می زنم و بانو نگاهم می کند.بر می گردم توی اتاقم.صدای بانو باز توی گوشهایم می پیچد که باز می گوید:" آدم نمی شوی،از اتاق بیا بیرون".